آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

راه رفتن آوینا گلی مامان ساعت 8 شب روز 24 مردادسال1391

آره درست متوجه شدید آوینا جون راه رفت اونم به تنهایی.اول از همه از خدا متشکرم که اینهمه به ما لطف داره و به دختر گلی ما این قدرت رو داد که با پاهای قشنگش راه بره.نمیدونید چه حسی بود وقتی دیدم آوینا دستش رو از سبد خریدش رها کرد اول روپاهاش یکم تلو تلو خورد ولی خودش تعادلش رو حفظ کرد و نیفتاد بعد هم چند قدم برداشت و خودش رو به گاز آشپزخانه رسوند.نمیتونستم از خوشحالی حرف بزنم .فقط احسان رو صدا زدم ودوتایی شاهد راه رفتن دخترگلی بودیم .خیلی زیبا بود خیلی.زود به مادربزرگها زنگ زدیم و خبر خوش را دادیم .سریعا هم برای دایی تورج اس ام اس فرستادم و او را هم خوشحال کردیم.میدونم که از امروز بیشتر باید مراقبت باشم چون شدت کنجکاویهات حتما بیشتر میشه .ام...
25 مرداد 1391

رفتن دایی تورج

دایی تورج روز دوشنبه ٩ مرداد رفت استرالیا .من و شما و بابا احسان و خاله الناز رفتیم فرودگاه .تو خونه تورج از مامان و بابا و بقیه فامیل خداحافظی کرده بود.لحظه های عجیبی بود پر از شادی و دلتنگی قاطی با هم.چند ساعتی رو تو فرودگاه بودیم تا ساعت حدود نه که دیگه دایی میخواست بره تو و ما هم برگشتیم.امیدواریم دایی همیشه موفق و شاد و سلامت باشه و ما هم زودی بریم ببینیمش.دلمون از الان براش تنگ شده .
10 مرداد 1391

روز تولد پرنسس آوینا

صبح زود بیدار شدم .حس عجیبی بود .من و مادر شدن .ما و شروع یک مسئولیت بزرگ .من و تجربه ناشناخته ها.خیلی عجیب بود .حس شادی ،هیجان ،ترس و ١٠٠ تا چیز باهم. از زیر قرآن ردشدم و رفتیم بیمارستان.پذیرش رو گذروندیم و منو هدایت کردن به یک اتاق تنهایی .فکر نمیکردم اینقدر زود از بابا و مامان جونت جدا بشم .زدم زیر گریه که من با احسان و مامانم خداحافظی نکردم.همون موقع هم ناگهان فیلم بردار اومد تو اتاق و بنده بغضم ترکید .نگی مامانت لوسه؟خوب خیلی احساس تنهایی کردم.فیلم بردار هم چند تا سوال کرد و رفت .خیلی زود اسممو خوندن و آماده رفتن به اتاق عمل شدم.تو راهرو بابا احسان و الناز رو دیدم و حالم بهتر شد ولی بعد که رفتم تو راهرو اتاق عمل تا نوبتم بشه...
4 مرداد 1391

شب نخوابیدن

الان چند شبه که شما زود نمی خوابی . باید بریم تو حیاط و یکساعتی راه بریم تا بخوابی.دیشب من داشتم دیگه تو خواب  راه می رفتم. الان واقعا خوابم میاددددد .کلی هم کار دارم که باید انجام بدم .ولی مغزم کار نمیکنه .فقط منتظرم ساعت 2.5 بشه .امروز میخوام یک برنامه جدید پیاده کنم ببینم جواب میده؟بعدا جواب داد میگم.سن شما سن شیطونیه و اگر در مورد نحوه برخورد با این شیطونیها ندونم و درست رفتار نکنم بعدا دچار مشکل میشم.فکر نمیکردم تربیت بچه اینقدر نکته داشته باشه .مدیریت گاز گرفتن،پرتاب کردن اشیائ،جیغ زدن ،غذا دادن .بله فکر نکنی آسونه ها .البته میگن اینا آسوناشه.خدا کمک کنه.بوسسسس       ...
4 مرداد 1391

روزها میگذرند

روزها پشت سر هم می آیند و می روند و من و بابا احسان شاهد بزرگ شدنت هستیم .مرحله به مرحله رشدت را داریم با لذت نظاره میکنیم.نشستن ،ایستادن ،چهار دست وپا رفتن،تکیه به میز و راه رفتن ،دست گرفتن و راه رفتن و الان که سعی می کنی با اون پاهای کوچولوت ،بدون کمک را بری .چقدر لذت داره دیدن بزرگ شدنت.یک روز مامان جونها و بابا جونهات شاهد این مراحل رشد من و بابا احسان بودن و مطمئنم شما هم یک روز که دور هم نیست این لذت رو میچشی. آوینا جون وبازی ١٨ تیر تولد دایی جونت بود رفتیم کیک خریدیم و تولد گرفتیم .ما خیلی دایی رو دوست داریمممممم.شما که اولین کسی رو که صدا کردی گفتی دایی.عکس دایی رو هم که میبینی میگی داییه .از در هم که میاد ا...
4 مرداد 1391

رفتن بابا احسان به مسافرت و میهمانی رفتن دایی

دوشنبه شب مامان جون و بابا جون و عمه نیلوفر و عمو امین و عمو آرمان اومدن خونمون .عمه جون واست یک عینک خریده بود .چقدر با عینک بامزه شدی قربونت برم. آوینا خانم با عینک شب قرار بود بابا احسان بره مسافرت .ساعت 1.5 صبح سه شنبه بابایی رفت لهستان.عمو امین هم مارو رسوند خونه مامان جون قرار بو چند روزی اونجا بمونیم.شب با مامان جون تصمیم گرفتیم که یگانه جون رو سورپرایز کنیم و رفتیم خونه خاله لادن .خیلی ذوق کردن.خاله لادن واقعا دوست داشتنیه و ما باید قدرشو بدونیم.خیلی مهربونه.من که واقعا دوستش دارم .خاله لادن و یگانه جون هم شمارو خیلی دوست دارن .اونجا کلی بازی کردی،ارگ زدی .با یک نی نی دیگه که اسمش ترنج بود هم آشنا شدی و بازی کردی .تو...
4 مرداد 1391
1